برایم از زندگی بگو …..
وقتی که ازشادی برایم گفتی هم چون غنچه ای شکفتم و گلبرگ های وجودم را به روی آفتاب گستردم تا ازانرژی نهفته درذرات آن بهره مندشوم . دوست داشتم تا ازآن منبع انرژی ، هرچه بیشتردرخودبیندوزم تا عطروبویی دلاویزدرخودفراهم آورم وآن رابه پای مردمان نثارکنم .
وقتی که ازشادمانی وسروربرای من حکایت کردی دلم به هوای مهربانی وعشق ورزیدن به هم نوعانم به تپیدن افتاد .هوس کردم برای شادمان کردن دیگران کاری بکنم . میل به سلام کردن درمن متبلورشد . دلم می خواست دوستان وبرادرانم را درآغوش بکشم وگل ِ بوسه را به رخسارآنان بنشانم . عشق درمن هم چون چشمه می تراوید وتیرگی ها رادرخودمی شست و می گذشت .
وقتی که ازگریه برایم گفتی درخود فرو رفتم وگوشه ای کزکردم . دوست نداشتم کسی به سراغ من بیاید . دلم می خواست تنها درخلوت خود دم بزنم . دنیا دراین حالت تنها درمرگ خلاصه می شد . مرگ تنها فکروذکر من بود و به هیچ چیز دیگرنمی اندیشیدم . دیگر چشم دیدن آدم ها را نداشتم . مرا به حال خود رها کنید تا برای خودو بیچارگی هایم گریه سردهم .
وقتی که از ظلمات بی اساس مرگ برایم قصه گفتی ومرگ راهم چون هیولایی خون آشام به من معرفی نمودی ، جهان پیش چشمم تیره و تاریک شد . دیگر مفهومی از طبیعت وزیبایی های آن نمی فهمیدم .
بنابراین ازشادی برایم بگو . از زندگی و آب و درخت و کار وتلاش و سازندگی ودوستی . ازنفس کشیدن . ازدمیدن زندگی درکالبد مرده وبیجان افسردگی وپریشانی. ازحیات برایم بگو . مرگ خود خواهد آمد ومرا دربرخواهد گرفت . چه بخواهم ، چه نخواهم .
پست شده در آموزش و پرورش, اندیشه های گوناگون
برچسب اندیشه, سیاسی اجتماعی
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطالبي ويژه والدين گرامي،
،