روز برفی
داشت آرام آرام برف می بارید. ابرها دوست داشتند آنقدر ببارند تا از بارش آن ها زمین سیراب شود، یادم است آن شب مادرم نگران بود كه آب از سقف به اتاق راه پیدا كند و كلبه سرد ما را خیس كند. نزدیك های صبح بود كه مادرم با روشن كردن چراغ دید كه آب از روزنه های كوچك سقف به پایین می ریزد. خدایا چقدر سردم شده بود. لحاف گرمی هم نداشتیم. از سرما می لرزیدم، در همین موقع دوباره خوابم برد. مدتی بعد مادرم مرا صدا زد، تا چشمانم را باز كردم، نور زیبای خورشید را دیدم كه خانه محقر ما را روشن كرده است، تا آمدم آن را ببینم شروع به قایم باشک بازی كرد، گاهی خودش را نشان می داد و دوباره در زیر ابرها پنهان می شد، اما نمی دانست كه من به گرمای او احتیاج دارم، چون خیلی سردم بود و لباس گرمی هم نداشتم، از جا برخواستم و دست و رویم را شستم، كمی نان كه از شب قبل مانده بود خوردم و حاضر شدم كه به مدرسه بروم. به پاهای بی حسم كه از سرما قرمز شده بود و طاقت راه رفتن نداشت، نگاه كردم. راه افتادم، نزدیك های مدرسه كه رسیدم دیگر پاهایم با من نمی آمدند، چون از سرما یخ زده بودند، هر جوری بود خود را به كلاس رساندم، یک بخاری نفتی در كلاس بود كه بچه ها شعله آن را زیاد كرده بودند، خودم را به بخاری رساندم. كفشهایم به پاهایم چسبیده بود.
با دستهای سرما زده ام آن ها را از پایم جدا كردم و پاهایم را نزدیک بخاری بردم ولی پاهایم بی حس شده بود. در همین موقع معلم وارد كلاس شد و گفت :بچه ها ورقه هایتان را برای دیكته حاضر كنید. من یواش یواش سر جایم نشستم. دستهایم قدرت نداشت كه مداد و دفترم را از كیفم بیرون بیاورم. معلم سر من فریاد كشید و گفت: چرا دفترت را بیرون نمی آوری؟ از كلاس برو بیرون. من كه دیگر طاقتم تمام شده بود. بغضم تركید و اشک هایم سرازیر شد. دیگر نمی توانستم حركت كنم، معلم دستم را گرفت و دید كه چقدر دستهایم سرد و یخ زده است. چشمش به پاهایم افتاد. مرا با خود به بیرون كلاس برد و گفت: این ها چه كفش هایی است كه پوشیده ای؟ نمی توانستم چیزی بگویم، چون چیزی را برای گفتن نداشتم. ولی او خود همه چیز را فهمید!
منبع : كيهان
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطالبي ويژه والدين گرامي،
،