چند روزی بود که در روستای مرزن کلا باران می بارید. کشاورزان خوشحال بودند، اما پدر گلنار خیلی راضی نبود. نه اینکه از باران بدش بیاید. در روستای مرزن کلا همیشه باران میبارید. پدر گلنار دلش میخواست چند روزی هم باران نبارد و هوا آفتابی بشود...
یک شب پدر گلنار از کارگاه کوزهگری به خانه آمد. گلنار با احمد برادر کوچولویش گوشهی اتاق بازی میکرد. مادر گلنار پای چرخ خیاطی نشسته بود و لباس میدوخت.
پدر نشست. به پشتی تکیه داد. به آسمان نگاه کرد. آهی کشید و گفت: این آسمان تا چه وقت میخواهد ببارد؟
مادر گفت: باران رحمت است.
پدر گفت: درست است. اما اگر کوزههای من خشک نشود، آن وقت باید چهکار بکنم؟ از کجا پول دربیاورم و خرج کارگرها را بدهم؟
مادر از آشپزخانه آمد، سفره را روی زمین پهن کرد و گفت: خدا کریم است، ناراحت نباش.
مادر غذا را که آورد، همگی دور سفره نشستند و شام خوردند.
پدر لقمهاش را قورت داد و با ناراحتی گفت: حتی یک ستاره هم توی آسمان نیست.
گلنار به تکه نان توی دستش گاز زد و به آسمان نگاه کرد.
آسمان سیاه بود. انگار خدا با پاک کن تمام ستارهها را پاک کرده بود.
گلنار با خودش گفت: پس ستارهها کجا رفتند؟ شاید ستارههای خدا تمام شده و او دیگر ستارهای ندارد.
گلنار همانطور که لقمهاش را میجوید، پرسید: مامان لباسم را دوختی؟
مادر در حالی که تکه نانی در دستان احمد کوچولو میگذاشت، گفت: دیگر چیزی نمانده. امشب تمام میشود.
گلنار بقیهی شامش را خورد. بعد از شام مادر احمد کوچولو را توی گهوارهاش گذاشت و دوباره نشست پشت چرخ خیاطی. گلنار هم کمی عروسک بازی کرد تا اینکه خوابش گرفت.
اما وقتی توی رختخواب کوچکش دراز کشید، خوابش نبرد. او داشت به لباس جدیدش فکر میکرد. مادرش به او قول داده بود که برای عروسی دایی محمد لباسی بدوزد که روی آن پولک و منجوق دوخته شده باشد.
گلنار در رختخواب غلتی زد و از پنجره بیرون را تماشا کرد. آسمان هنوز هم تیره و تار بود. یاد حرف پدرش افتاد. در دل گفت: ای ستارههای قشنگ، شما کجا رفتید؟ ای ماه توپولی، تو کجا هستی؟ بابایم گفت که اگر شما بیایید توی آسمان، هوا آفتابی می شود. بعد کوزههایش خشک میشود.آن وقت او حوصله دارد با من بازی کند.
گلنار چشمهایش را بست. در دل دعا کرد که دیگر باران نیاید و باز از این دنده به آن دنده شد. اما بی فایده بود. انگار خواب او هم رفته بود پیش ستاره ها! از جا بلند شد تا برود آب بخورد. یواش لحاف کوچکش را کنار زد. مادر آرام کنارش خوابیده بود. کوزهی آب گوشهی اتاق بود. چشمش که به تاریکی عادت کرد، بلند شد پاورچین پاورچین به طرف کوزه رفت. کمی آب توی لیوان ریخت و خورد. هنگامی که خواست به رختخواب برگردد، پایش به چیزی خورد. انگار پارچه بود. ایستاد. خم شد و پارچه را برداشت. وقتی به آن دست کشید و پولک و منجوق را زیر انگشتان خود حس کرد، خوشحال شد. مادر لباسش را دوخته بود. زمانی که مادر گلنار برای او لباس می دوخت، به او گفته بود که شب عروسی دایی محمد لباسش زیر نور چراغ ها برق خواهد زد. درست مثل ستارهها.
گلنار لباسش را با خود به رختخواب برد. سرش را که روی بالش می گذاشت، مرتب با خودش میگفت: درست مثل ستارهها! لباسم برق خواهد زد مثل ستارهها!
بعد یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. در دلش گفت: خدایا نمیدانم ستارههایت کجا رفتند. شاید آنها گم شدند. اشکالی ندارد. من میتوانم چند تا ستاره به تو قرض بدهم.
همه جا تاریک بود. چشمانش جایی را به خوبی نمی دید. گلنار دستی به لباسش کشید و با دستان کوچکش منجوقها را یکی یکی از روی لباسش پیدا کرد و آنها را دانه دانه به آسمان چسباند.
حالا لباس گلنار چند تا منجوق کم داشت. اما در عوض توی آسمان چند تا ستاره دیده میشد.
گلنار گفت: وای چقدر آسمان خوشگل شد... اما انگار هنوز یک چیزی کم دارد. اما چی؟... آها یادم آمد. ماه، یک ماه گرد و توپولی.
گلنار دوباره دستی به لباسش کشید. یک پولک بزرگ نقرهای را کند و آن را گوشهی آسمان چسباند. حالا آسمان چیزی کم نداشت. گلنار خیالش راحت شد.
صبح وقتی گلنار از خواب بلند شد، پدر چای می خورد. او مثل شب پیش ناراحت نبود. برای اینکه گفت: میبینی خانم، هوا آفتابی شد. صبح زود که برای نماز بیدار شدم، دیدم آسمان پر از ستاره است.
گلنار که از اتاق بیرون می رفت، در دل خندید و گفت: بابایم نمی داند که آن ستارهها کار من بوده.
مادر که داشت دنبال چیزی میگشت، با خود گفت: پس کجاست؟ دیشب همین جا گذاشتمش!
پدر صبحانهاش را خورد و حاضر شد تا به کارگاه کوزهگری برود.