خان هشتم/ خان نهم /خان دهم
رستم وقتي مي فهمد آتش دوست قديمش كسي كه جنگ را به اوياد داد اسير مار سه سر شده راه افتاد بر سوار رخش شد مي تازيد همچون باد بعد از چند روز به كوهستان يخ رسيد ان قدر هوا سرد بود كه ريش ومو هاي رستم ورخش قنديل بسته بود بعد ازطي چند ساعت راه به خرس قطبي بزرگي برخود كرد كه هر دستش به اندا ز ي نصف بدن رستم بود با قدم هاي او يخ ها خرد مي شدند رستم با ديدن خرد شدن يخ ها يه فكري به كلش زد خرس را دنبا ل خود به طرف يخ هاي نازك بر د ورويش را به خرس كرد وبا تمام وجود ش شمشيرش را در يخ ها فروبرد نا گهان زير پاي خرس خالي شد وبر اب فرو رفت رستم به جلو رفت تا ببيند خرس غرق شد يانه ناگهان خرس ازاب بيرون پريد پاي رستم را گرفت وبه اب فروبرد بعد از چند دقيقه رستم ازاب بيرون امد او لاشه ي خرس را با لابرد واز پوست او خود راگرم نگه داشت واز خداي خود تشكر كرد
پايان خان هشتم.
رستم بعد از چند روز از كوه هاي يخ زده به بياباني رسيد دربيابان به
آبا دي رسيد بعد از استراحت كردن به تاختن ادامه داد تا به دشت سرسبزي رسيد رخش را تيمار كرد ورفت دنبال غذا نا گهان گاو ميش سرخ بزرگي ديد تيررا بر كمان كاشت تيررا رها كرد تير بر پوست ان خورد ولي ان را زخمي نكردگاو ميش رويش را بر رستم كرد سمي برزمين كشيد وحمله ورشد رستم چون اسبي تيز پاه برپشت صخراي پنا اورد گاو ميش از دور دهانش را باز كرد واتش زبانه كشان برصخر بر خودكرد گاوميش باشاخ هايش بر صخر حمله برشد رستم كه صداي او راشنيد سريع قلت خورد گا وميش شاخ هايش درصخرگيركرده بودرستم از فرصت استفاده كرد وگردن آن را گرفت فشار داد ان قدر فشار داد تا آن خفه شد ازگوشت ان تغذيه كرد واز پوست ان لباسي درست كرد كه هيچي بران از بيرون فرو نميرود.
پايان خان نهم
رستم سوار بر رخش بربيابان راه افتاد ناگهان رخش مي خواست بگه زمين بيش از حد داغه ولي فايده اي نداشت يهو ز مين ترك خورد ومواد مذاب فوران زد رخش تعادل خود را از دست داد ورستم راانداخت. زير پاي رستم خالي شدچون افساررخش دردستش بود رخش اورا بابدبختي نجات داد. بعد از چند روز به غار ما رسه سر رسيدند چون انجا جاي خطر ناكي بودرخش را باخود نبرد او وقتي وارد غارشد مارسه سر راديد كه دوراتش دوست قديمي اش پيچيده است رستم باشمشير حمله كرد ولي مار اورا بلند كرد وبعد ان را پرت كرد دوبارسعي كرد نشد رستم كه عصباني شده بودپريد ويك سر ماررا زد ولي بجاي يك سر دو سر ديگه درا وردانقدر رستم سر مار رازد كه مار ده هزار سر در اورد زدانقدرسرش كه انداخت خودرا ازنفس رستم كه خيلي خسته بود ومار اعصباني توانسد رستم را بخورد ولي چون پوست گا و ميش را داشت وكولاه خودي از پوست سر ديو داشت مار نتوانست ان را بجويد ودرست غورتش داد رستم چون هنوز حزم نشدبود بازدن مشت لگد مار گوشه اي ارام گرفت. توانست از جاي ب جاي ديگر رود تابه جاقلبش راه پيداكرد.توانست قلب ان را از سينه در اورد.بعدبا پا ركردن شكم مار رستم بيرون امد وبا اتش از ان غار بيرون رفتند
پايان
منتظر خان يا زدهم باشيد,
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
خان هشتم شاهنامه ،
،